زندگی یک قالی‌ بزرگ‌ است
دخترونه
حرفهای خودمونی
درباره وبلاگ


مدعی خواست که از بیخ کند ریشه ما غافل از انکه خدا هست در اندیشه ما

پيوندها
قلب طلایی

تک داستان آموزنده
خرقه
عشق
شب مهتابی
دخترانه
دست نوشته های من
چپ دست
ابی دل
چیه....چیزی شده
دنیای خبر
bia 2
چمنزار بی پایان
تفریح و سرگرمی
کیت اگزوز
زنون قوی
چراغ لیزری دوچرخه

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان دخترونه و آدرس hiba.LoxBlog.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.









ورود اعضا:

نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

<-PollName->

<-PollItems->

خبرنامه وب سایت:





آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 3
بازدید دیروز : 0
بازدید هفته : 14
بازدید ماه : 677
بازدید کل : 84801
تعداد مطالب : 36
تعداد نظرات : 72
تعداد آنلاین : 1

موضوعات
درد دل

نويسندگان
م-ه

آرشيو وبلاگ
تير 1390
خرداد 1390


آخرین مطالب
<-PostTitle->


 
یک شنبه 5 تير 1390برچسب:, :: 20:34 :: نويسنده : م-ه

                   

 

هر هزار سال‌ يك‌ بار فرشته‌ها قالی‌ جهان‌ را در هفت‌ آسمان‌ می‌تكانند، تا گرد و خاك‌ هزار ساله‌اش‌ بريزد و هر بار با خود می‌گويند: "اين‌ نيست‌ قالی‌ای‌ كه‌ قرار بود انسان‌ ببافد، اين‌ فرش‌ فاجعه‌ است ..."

با زمينه‌ سرخ‌ خون‌ و حاشيه‌های‌ كبود معصيت، با طرح‌های‌ گناه‌ و نقش‌ برجسته‌های‌ ستم،

فرشته‌ها گريه‌ می‌كنند و قالی‌ آدم‌ را می‌تكانند و دوباره‌ با اندوه‌ بر زمين‌ پهنش‌ می‌كنند.

رنگ‌ در رنگ، گره‌ در گره، نقش‌ در نقش، قالی‌ بزرگی‌ است‌ زندگی،‌ كه‌ تو می‌بافی‌ و من‌ می‌بافم‌، همه‌ بافنده‌ايم، می‌بافيم‌ و نقش‌ می‌زنيم، می‌بافيم‌ و رج‌ به‌ رج‌ بالا می‌بريم، می‌بافيم‌ و می‌گسترانيم.

دار اين‌ جهان‌ را خدا برپا كرد، و خدا بود كه‌ فرمود: "ببافيد"، و آدم‌ نخستين‌ گره‌ را بر پود قالی زندگی‌ زد.

و هر كه‌ آمد، گره‌ای‌ تازه‌ زد و رنگی‌ ريخت‌ و طرحی‌ بافت و چنين‌ شد كه‌ قالی‌ آدمی‌ رنگ‌ رنگ‌ شد، آميزه‌ای‌ از زيبایی و نازيبایی، سايه‌ روشنی‌ از گناه‌ و صواب.

گره‌ تو هم تا ابد بر اين‌ قالی‌ خواهد ماند، طرح‌ و نقشت‌ نيز، و هزاران سال‌ بعد، آدميان‌ بر فرشی‌ خواهند زيست‌ كه‌ گوشه‌ای‌ از آن‌ را تو بافته‌ای.

كاش‌ گوشه‌ای‌ را كه‌ سهم‌ توست، زيباتر ببافی



نظرات شما عزیزان:

تهمینه
ساعت18:41---6 تير 1390
کودک نجوا کرد : خـدایـا با من حرف بزن مرغ دریایی آواز خواند. کودک نشنید سپس کودک... فریاد زد خـدایـا با من حرف بزن رعد در آسمان پیچید اما کودک گوش نداد کودک نگاهی به اطرافش انداخت و گفت : خـدایـا بگذار ببینمت. ستاره ای درخشید ولی کودک توجه نکرد ... کودک فریاد زد : خـدایـا به من معجزه ای نشان بده و یک زندگی متولد شد اما کودک نفهمید کودک با نا امیدی گریست خـدایـا با من در ارتباط باش بگذار بدانم اینجایی بنابراین خـ ـد ا پایین آمد و کودک را لمس کرد ولی کودک پروانه را کنار زد و رفت.....

نیلوفر
ساعت1:32---6 تير 1390
مرسی از نظرت مریم جون شما هم وبلاگ جالبی دارین زیبا بود و پر از احساس

نام :
آدرس ایمیل:
وب سایت/بلاگ :
متن پیام:
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

 

 

 

عکس شما

آپلود عکس دلخواه: